فیلم پیرپسر دومین اثر بلند سینمایی اکتای براهنی است که با بازی درخشان حسن پورشیرازی در نقش غلام پدر مستبد، در زمره آثار جنجالی سالهای اخیر سینمای ایران قرار گرفت. این فیلم با مدت زمانی حدود سه ساعت و ده دقیقه (۱۹۰ دقیقه) که آن را به «طولانیترین فیلم تاریخ سینمای ایران» بدل کرده، روایت تلخ و در هم تنیده یک خانواده ایرانی را دنبال میکند. پیرپسر اغلب بهعنوان یک اقتباس آزاد ادبی از اسطورههای کهن (رستم و سهراب) و آثاری مانند «برادران کارامازوف» داستایفسکی معرفی شده و قرار است جدالی تراژیک میان دو برادر و پدر زورگو را به تصویر بکشد. اما میتوان گفت که گرچه فیلم ایدههایی جسورانه دارد، در عمل از نظر فیلمنامه و زبان سینمایی با ضعفهای جدی مواجه است. در این نقد فیلم پیرپسر، عمدهترین ضعفها (و چند قوت اندک) را در ساختار داستان، فیلمنامه، کارگردانی و بازیگری این فیلم بررسی میکنیم. با ویجیاتو همراه باشید.
اگر بخواهم صریح باشم، پیرپسر فیلمی است که به دو چیز نیاز دارد: شجاعت بیشتر در متن و قاطعیت بیشتر در اجرا. فیلم از همان ابتدا ادعا میکند که میخواهد وارد قلمرویی شخصی و خاکی شود، اما در عمل بین خواست روایت صادقانه و وسوسهٔ شعارزدگی بالا و پایین میپرد. در این میان بازی حسن پورشیرازی یکی از معدود ستونهای قابل اتکا است؛ او با نیروی حضور خود صحنهها را نجات میدهد، اما حتی بازی خوب هم وقتی روی ساختاری لرزان سوار باشد نمیتواند همه چیز را حمل کند.
اول از فیلمنامه بگویم چون هرچه کارگردان بلد باشد، بدون متن کارآمد فیلم به زمین میخورد. مشکل اصلی فیلمنامه پیرپسر این است که به جای ساختن کنشهای درونی قابل لمس برای شخصیتها، بیشتر به توضیح دادن احساسات و تاریخچهها اکتفا میکند. یعنی به جای این که مخاطب را وارد مسیر تغییر و مقاومت شخصیتها کند، اطلاعات را به شیوهای دیالوگی و اغلب موعظهوار تحویل میدهد. نتیجه این میشود که در مقاطعی از فیلم احساس میکنی نصیحت میشنوی نه روایت.
![]()
پیرپسر از همان ابتدای کار با چالشهای روایی شروع میشود. بیش از یک ساعت از فیلم بدون هیچ حادثه محرکِ مشهودی میگذرد تا زمانی که رعنا (با بازی لیلا حاتمی) وارد داستان میشود و تعادل شکننده خانواده را به هم میزند. در واقع میتوان گفت نبود حادثه آغازین یا نقطه اوج فیلمنامه را یکی از مشکلات اصلی دانست. به بیانی، فیلم برای مدتی طولانی صرف نمایش مناظرههای خانوادگی و گفتوگوهای طولانی پیرامون وضعیت اقتصادی و روابط آلوده به خشونت اعضای خانواده میشود، بدون آنکه تحرک دراماتیکی ایجاد شود. در این مدت، حوادث پراکنده و دیالوگهای تکراری در موقعیتهای مختلف (مانند همنشینیها در گاراژ سمساری و گالری هنری) به دفعات تکرار میشوند و بار دراماتیک جدیدی ارائه نمیدهند.
شخصیتپردازی هم همسو با این مشکل است. تناسب شخصیتها و انگیزههای آنها به خوبی توضیح داده نمیشود. مثلاً رابطه رعنا و غمخوار (دوستی و ارتباط قبلی نامشخص) و حتی ترتیب میزبانی رعنا در خانه غلام روشن نیست. غلام پدر یک آدم کاملاً پلید و قلدر معرفی میشود اما توضیحی برای ثروت ناگهانی و بیپایان او داده نمیشود؛ در عوض، فیلم نشان میدهد او بیهدف در خیابانها گشت میزند و در سمساری دوستش وقت میگذراند و با پول نقد فراوان زن جوانی را به زور میخرد. در اینجا تضاد بین توان مالی و زندگی ولخرجانهی غلام و فقر دو پسرش بدون پسزمینه کافی ارائه شده، که به باوری پدیدارگری نمیرسد. این نکات باعث شده مخاطب در زمینه منطق داستانی دچار دوگانگی شود: مثلاً مخدوش شدن کفپوش حیاط یا تغییرات ظاهری خانه که در دیالوگ فیلم چندان مورد توجه نیست، یا مقاومت نامعقول رعنا در مقابل غلام بدون شناخت گذشته او، همگی باورپذیری روایت را کاهش داده است.
ضرباهنگ فیلمنامه هم مشکلساز است. فیلم در نیمه اول با ریتم کند اما قابل تحملی جلو میرود و لحظاتی حسی خوب میسازد، اما در نیمه دوم گرفتار تسریع مصنوعی میشود؛ یعنی به جای آن که تغییرات شخصیتی آرام و منطقی پیش بروند، ناگهان اتفاقات کلیدی یکی پس از دیگری رخ میدهند تا به یک نقطهٔ دراماتیک برسند. این الگوی شتابزده حسِ غیرطبیعی بودن را به مخاطب منتقل میکند و هرگونه سرمایهٔ عاطفی که در نیمه اول ساخته شده نابود میکند.
فیلمنامه پیچیدگیها و تضادهای اجتماعی-اسطورهای را بهشکلی بسیار صریح و شعارگونه بیان میکند. از نخستین لحظات، مضمونهای سنگین مانند تضاد سنت و مدرنیته، دین و بیدینی و خیانت و وفاداری، بدون لایهبندی عمیق مطرح میشوند. پیرپسر دوست دارد برای به تصویر کشیدن تضاد بین سنت و مدرنیته از نمادگرایی استفاده بکند، اما دلیل این رویکرد فیلمساز مشخص نیست. برجستهسازی بیش از حد نمادها تا حدی است که همهچیز در فیلم مصنوعی و احساساتی به نظر میرسد و ادعای اقتباس از آثار ادبی برجسته تنها ضعف درک فیلمساز از آن آثار را آشکار میکند
حالا برسیم به کارگردانی؛ اکتای براهنی تمایل دارد جهان خیالی و درونی اثر را از زاویهای استعاری تصویر کند؛ اما بیشتر با استفاده از قاببندیهای ثابت، نماهای بسته و دیالوگهای طولانی بدون تحرک ویژه این کار را انجام داده است. به بیانی دیگر، تقریباً هیچ لحظه خلاقانه تصویری در فیلم وجود ندارد: دوربین اغلب بسته و سکون دارد و تنها در برخی دقایق، مانند نماهای نیمهتاریک زیرزمین خانه، تلاش برای خلق اتمسفر کرده است. واقعاً شاید تنها فضاسازی بصری تأثیرگذار، همین فضای زیرزمین است که با نورپردازی حسابشده و غرق در تاریکی، جوی مخوف و قابلباور پدید آورده است.

تدوین فیلم نیز قادر نیست ضعفهای قصه را بپوشاند. فیلم با وجود زمان طولانیاش، فاقد یک ریتم مناسب است. بیننده بارها با دیالوگهای کشدار و تمهایی تکراری مواجه میشود؛ از جمله مباحث فلسفی و سیاسی که اغلب در فضاهای مشابه با فرمهای کمی متفاوت تکرار میگردند. به نظر میرسد عامل اصلی در حفظ مخاطب برای بیش از سه ساعت، نه تمهیدات دراماتیک قوی، بلکه صرفاً انرژی در تضاد شخصیتی و شعارهای مکرر است که موفق نمیشود بار ریتمیک فیلم را تحمل کند.
یکی از نقاطی که فیلم میتوانست در آن قدرتمند باشد اما نشد، تن صدا و لحن است. فیلم بین لحنی خاکی و رئالیستی و لحنی شاعرانه و گاه ابزورد نوسان میکند. نوسان میتواند خوب باشد اگر هدایت شود؛ اما این جا هدایت ضعیف است و مخاطب نمیداند باید چطور فیلم را بخواند. همین باعث میشود بعضی نمادها یا تصویربرداریهای استعاری بیشتر گیجکننده از آب درآیند تا تأملبرانگیز. کارگردان به جای انتخاب یک جهت روشن و استخراج تمام ظرفیتهای آن، چندین جهت را امتحان کرده و هیچکدام را تا انتها نبرده است.
با این حال نمیتوان از نقاط قوت چشم پوشید. مهمترین عامل جذبکنندهٔ فیلم بازی حسن پورشیرازی است. او با تسلطی که بر بدن و صدا دارد، حتی در ضعیفترین دیالوگها هم لایههایی از زندگی و تجربه را نشان میدهد. حرکات کوچک، سکوتهای طولانی، نگاههایی که چیزهایی را میگویند و زبان کلامی که تحملِ شخص را نشان میدهد، همه و همه از استعداد بازیگری او خبر میدهند. زمانی که پورشیرازی در قاب است، فیلم نفس میکشد و بعضی سکانسها به خاطر بازی او میماند. اگر فیلمنامه چند لایهٔ انسانی بیشتری داشت، بازی او میتوانست فیلم را به سطح دیگری ببرد.
اما متأسفانه سایر بازیگران فیلم به اندازه پورشیرازی اثرگذار نیستند. حامد بهداد در نقش علی (پسر بزرگ) نتوانسته است آن لایههای پیچیده شخصیتی را که فیلمنامه وعده داده زنده کند. بازی بهداد نهتنها در حد انتظار نیست، بلکه در سکانسهای تقابل با پورشیرازی بسیار بیرمق به نظر میرسد. ضعف در نقشآفرینی او بخشاً ناشی از آن است که شخصیت علی خود در فیلم به خوبی شکل نگرفته و تحول چندانی نمییابد؛ بنابراین حامد بهداد فقط تیپ یک جوان عاصی و دردمندِ مأیوس را به نمایش میگذارد. محمد ولیزادگان در نقش رضا (برادر کوچکتر) عملکرد قابل قبولی ارائه میدهد و در بعضی سکانسهای کوتاه انرژی لازم را وارد درام میکند، اما حرف بیشتری برای گفتن ندارد. لیلا حاتمی نیز همان نقش معروف زن آرام و مرموز را ایفا میکند؛ او در نقش رعنا تصویری از یک زن بهظاهر معصوم ولی عمیق ارائه میدهد، اما با توجه به شخصیت نسبتاً کلیشهای نوشته شده، نمیتواند نمایش درخشانی داشته باشد. در واقع، در فیلم کمتر میتوان نشانهای از طراحی لباس یا گریم و فیگور بازیگران دید که به درک بهتر شخصیتها کمک کند؛ شخصیتها از طریق دیالوگهایشان تعریف میشوند نه رفتار.
در انتها باید گفت پیرپسر بیش از آنکه یک درام سینمایی توانمند باشد، شبیه گردآوری بیانیههای صوتی یک نویسنده است که نتوانسته آنها را در قالبی فشرده و بصری ارائه دهد. فیلمنامه پراکنده و حرفمحور، ریتم کند و ناتمام و کارگردانی کممایه، فراتر از چند سکانس تصویری خوب و یک بازی تحسینشده، اثر را در حد نمره متوسط نگه داشته است. مخاطبی که از نقدهای درخشان سینمایی انتظار یک شاهکار را داشته باشد، به احتمال زیاد احساس خواهد کرد بیش از حد دستکم گرفته شده است و بالعکس، هر کس که فیلم را واقعیاتی تاثیرگذار بداند، ممکن است به «شوآف شعاری» بودن آن مظنون شود. در نهایت، به نظر من پیرپسر فیلمی است که نه در داستان، نه در شخصیت، نه در زبان سینمایی حرف تازهای برای گفتن دارد.
در مقابلِ همه این کاستیها، باید اشاره کرد که پیرپسر نقاط قوت محدودی هم دارد. طراحی صحنه خانه قدیمی (بهویژه زیرزمین آن) موفق شده حس فرسودگی و زوال را منتقل کند و به عنوان تنها دکور بصری ماندگار در فیلم ثبت شود. «نورپردازی و فضاسازی در زیرزمین خانه یکی از معدود لحظات است که واقعا با تصاویر خود حرف میزند و بدون دیالوگ، تأثیرگذار است. خودِ حسن پورشیرازی با بازی شخصیت خلقشده و اجرای هنرمندانهاش، باعث جذابیت اثر شده؛ به طوری که میتوان گفت برای مخاطب عام، این پورشیرازی است که بسیاری از ضعفهای فیلم را پوشش میدهد.
50
امتیاز ویجیاتو
پیرپسر فیلمی است که در اجرا به تقدیر احتیاج دارد اما در متن به بازنویسی. حسن پورشیرازی در نقش اصلی لحظههایی را خلق میکند که فیلم را به یادماندنی میکنند، اما فیلمنامه ضعفهای بنیادین دارد: شخصیتپردازی ناپایدار، ضرباهنگ نامتعادل و دیالوگهای موعظهوار که گاه فیلم را از حرکت میاندازد. کارگردانی در لحظاتی چشمگیر است اما اغلب از ترس سادهپنداری به راهحلهای سهل و شعاری پناه میبرد؛ میان قابهای خوب و تصمیمات بصری ناسازگار فاصلهای هست که مانع وقوع یک تجربهٔ سینمایی یکدست میشود. نتیجه کار فیلمی نیمهموفق با نقاط قوت واضح و نقاط ضعف بزرگ است.