تاریخ به روایت ریدلی اسکات
تاریخ، به روایت ریدلی اسکات!
تنها یک سال از عرضهی فیلم Napoleon گذشته است و حالا باز ریدلی اسکات با یک فیلم تاریخی دیگر بازگشته: Gladiator II، که دنبالهایست بر یکی از بزرگترین فیلمهای ساخته شده توسط این کارگردان. فیلم اصلی Gladiator نکات مثبت فراوانی داشت؛ از عملکرد خیرهکننده راسل کرو و واکین فینکس گرفته تا مبارزات نفسگیر تا موسیقیهای مهیج از هانس زیمر و لیزا جرارد؛ اما بیاید قبول کنیم که دقت تاریخی یکی از نکات مثبتش نبود. در آن زمان سوتیهایی که در این فیلم بود آنقدر به چشم نیامد، خصوصاً داوران آکادمی اسکار برایشان اهمیت نداشت، چرا که این فیلم توانست بهترین تصویر ساخته شده در سال ۲۰۰۱ بشود! چه اهمیتی دارد اگر کسی مکسیموس را «اسپانیولی» خطاب کند؟ در حالی که میدانیم این عنوان تا قرن پانزدهم اصلاً وجود خارجی نداشت! مگر به سخنرانی پرشور او دربارهی انتقام توجه نکردید؟ اصل کار همان بود!
مشکل اینجاست که اسکات به عنوان کسی که کارهای زیادی دربارهی تاریخ و بیوگرافی افراد مهم ساخته است، همواره تاریخ و حقایق آن را زیر سوال برده و تحریف کرده. تفاسیر اسکات از وقایع پیشین عموماً توسط تاریخدانها مورد انتقاد قرار گرفته است. فیلم Napoleon اوج تحریف اوست و اوج نارضایتی منتقدان میباشد. از همان زمانی که اولین تریلر فیلم را مشاهده کردیم و توپخانههای فرانسوی در حال شلیک به سمت اهرام ثلاثه بودند، صدای افراد اکادمیک درآمد! تاریخدانهای فرانسوی خصوصاً ناراحت بودند؛ یکی از پروفسورها در مصاحبه به ورایتی گفته بود: «این فیلم مثل این میماند که به صورت مردم فرانسه تف انداخته باشید! انگار ریدلی اسکات قصد داشته ناپلئون و تاریخ فرانسه را به سخره بگیرد!» حالا جواب اسکات به این نقدها چه بود؟
جوابی که او در مصاحبهاش داشت، آنقدرها جالب نبود: «من یک مشکل با تاریخدانها دارم، میخواهم ازشان بپرسم “داداش آیا تو اونجا بودی؟ وقتی این اتفاقات میوفتاد، اونجا بودی؟ نبودی! پس خفه شو!” مردم فرانسه حتی از خودشان هم خوششان نمیآید!»
نویسندگان رسانهی The Ringer، برایشان سوال شد که تا چه حد آقای ریدلی اسکات در فیلمهای تاریخیاش در حال تحریف وقایع بوده است؟ میدانیم که در فیلمی دربارهی اتفاقات تاریخی، با مستند روبرو نیستیم و دست سازنده باز است، اما وقتی که در فیلم Gladiator II میبینیم که در کولوسیوم کوسه وجود دارد، حق داریم که این سوال را بپرسیم و به دنبال جوابش برویم. میخواهیم بپرسیم که این تغییرات و تحریفات تا چه حد برجسته بودهاند؟ مسلماً ثبت کردن تمامی این اشکالات غیرممکن بهنظر میرسد و خیلی هم زیاد هستند. با این وجود، لحظاتی وجود دارند که هر کسی با ذرهای اطلاعات تاریخی میتواند بفهمد که اشتباه هستند یا یک جای کار میلنگد! در ادامه با ویجیاتو همراه باشید تا نگاهی داشته باشیم به احمقانهترین و مضحکترین بازگوییهای تاریخی انجام شده در فیلمهای ریدلی اسکات؛ به عبارت دیگر، با تاریخ به روایت این آقا همراه باشید!
سفر خروج (Exodus)
بگذارید با روایتی از انجیل شروع کنیم که به عنوان یک اسطورهی پیدایش مورد قبول همگان است. با این وجود، کسانی هم هستند که میگویند کتاب سفر خروج ریشههای تاریخی دارد و حالا هزاران سال پس از نگارش ابتدایی این کتب، عادلانه است که بگوییم کتابهای عهد عتیق و عهد جدید تا حدی ریشههای تاریخی دارند و یکجور مستند تاریخی محسوب میشوند. حداقل یک چیز دربارهی بازسازی ریدلی اسکات است که بدون مناقشه میتوان گفت اشتباه میباشد؛ تمامی شخصیتهای نمایش داده شده سفیدپوست هستند!
این اشتباه آنقدر واضح بود که حتی نیازی نیست به آن اشاره کنیم هر کسی که با تاریخ خاورمیانه آشنا باشد در نگاه اول، هنگام مشاهدهی فیلم Exodus متوجهش میشود. در هنگام عرضهی ابتدایی نیز مباحثات زیادی پیرامون این موضوع بهوجود آمد. مشخصاً احتمال بسیار زیادی وجود دارد که این شخصیتهای تاریخی پوستی تیرهتر داشته باشند. از آنجا که مصر یک مکان واقعیست و قوم بنیاسرائیل وجود داشتهاند و شخصیتهایی همچون رامسس دوم، ستی اول و تویا هم واقعاً وجود داشتهاند، پس این اشتباه را میتوان یک اشتباه تاریخی قلمداد کرد.
اسکات با جوابش تا حدی این مسئله را قابل توجیه کرد:
«من نمیتوانم فیلمی با چنین بودجهی عظیمی را عهدهدار بشوم و سپس بگویم بازیگر اصلی فیلم فلان شخص گمنام از فلان کشور خاورمیانه است! مسلماً توجهات به سوی فیلمم کمتر خواهد شد. بدین ترتیب، سوالها و انتقادهای صورت گرفته در اینباره منطقی نیستند.»
سوتی دیگر فیلم Exodus این بود که خدا نه در ظاهر یک بوتهی نورانی بلکه به صورت یک بچهی یازده سالهی قلدر پدیدار شد! همه انیمیشن The Prince of Egypt را دیدهاند. همه میدانند که خدا در قالب یک بوتهی نورانی خودش را بر موسی پدیدار میکند و به او میگوید که قوم بنیاسرائیل را از مصر خارج کند. با این حال، ریدلی اسکات نه تنها به منابع تاریخی اهمیت نداده، بلکه حتی این انیمیشن را هم نادیده گرفته است؛ در فیلم Exodus، خدا در صورت یک پسر قلدر پدیدار میشود که احتمالاً در مدرسه به بقیه زور میگفته! او واقعاً گستاخ است و از همه بدتر معجزهی تبدیل کردن عصای موسی به یک افعی را انجام نمیدهد! در واقع اسکات خیلی از المانهای جادویی فیلم را نادیده گرفته و سعی کرده توضیحات علمی برای آن بیاورد؛ مثلاً بلایا و طاعونهای بیش از اینکه کار خدا باشند، کار سیکلهای طبیعت هستند.
ولی در میان تمام اینها، یکی از معجزات را میتوان دقیقتر نگاه کرد. موسی دریای سرخ را دقیقاً نشکافت و تنها از قسمتهایی خشک عبور کرد که همان هم با سونامی عظیمی پایان گرفت. بدین ترتیب، احتمالاً مهمترین قسمت کتاب سفر خروج دستخوش تحریف شد. طبق گفتههای اسکات، این تصمیم به این علت گرفته شد که میخواستند معجزات را با منطق علمی به نمایش بگذارند و همچنین ساختن جلوههای بصری برای چنین اتفاقی واقعاً سخت بود.
زمانی که به شخصیت موسی میرسیم، او بیش از اینکه شبیه به یک پیامبر باشد، شبیه به مل گیبسون در فیلم The Patriot بود. زمانی که میخواهید تصویری از موسی را در ذهن خود بسازیم، او را یا به عنوان پرنس مصر تصور میکنیم یا به عنوان پیرمردی که عصا دارد و موهای بلند و چرکش از دور نمایان است! خیلی سخت که بتوان او را شبیه به جنگجویی تصور کرد سر تا پا زره پوشیده و شبیه به یک انقلابی راه آزادی بهنظر میرسد! اما نسخهای که ریدلی اسکات ارائه میدهد اینجوریست! در فیلم Exodus، موسی چپاولهای چریکی را در مقابل مصریها رهبری میکند و سخنرانیهای پرشور انجام میدهد. این در حالیست که میدانیم طبق انجیل، او «کم سخن» بود. همچنین باید ذکر کرد که عصای معروف موسی هیچگاه در دستش نیست.
کریستین بیل دربارهی شخصیتی که ایفای نقش کرده بود، چنین میگوید: «من فکر میکنم این آقا شیزوفرنیک بود و احتمالاً یکی از وحشیترین افرادیست که در زندگیام دربارهاش خواندهام!» بخشی از آن صد در صد بخاطر تغییراتیست که اسکات بر روی شخصیت اعمال کرده بود.
روم باستان (Gladiator)
برخلاف فیلم Exodus، فیلم Gladiator را عموماً به عنوان یک فیلم خوش ساخت میشناسیم. همچنین برخلاف فیلم اول، این یکی را میتوان بر اساس وقایع تاریخی به شکلی مستند مورد بررسی قرار داد. همین موضوع باعث ایجاد نگرانیها و نارضایتیهای متعددی از سوی مشاوران تاریخی شد که در ساخت و شکلگیری محتوای این فیلم کمک کرده بودند؛ به عنوان مثال، کتلین کولمن یکی از افرادی بود که پس از دیدن نسخهی نهایی فیلم آنقدر ناراضی بود که خواست نامش از لیست کردیت نهایی فیلم حذف شود. یک تاریخدان دیگر هم بطور کلی از پروژه کنار کشید. در ادامه نمونههایی از محتوای این فیلم را بررسی میکنیم تا نشانمان بدهند چرا این اتفاقات رخ داده است.
جوخههای سربازان رومی از سلاحهای محاصره در نبردهای فضای باز بهره میبرند و همچنین با لباسهای عصر سنگی به مصاف دشمنان خود میروند. در حالی که دیدن سربازان رومی در حال پرتاب شعلههای آتشین به سمت بربرها در نبرد خیالی ویندوبونا اتمسفر جنگی زیبایی خلق کرده است، اما هنگامی که به منابع تاریخی رجوع میکنیم آنقدرها با عقل جور درنمیآید. از منجنیق و بالیستا برای ایجاد محاصره بر قلعههای بزرگ و شهرها بهره برده میشد، نه محیط باز و پرتاب سنگ به میان درختان! این شبیه به یک تاکتیک نظامی مسخره است تا چیزی واقعی. همچنین، مکسیموس و لیژن او با لباسهایی در نبرد حاضر میشوند که بیشتر از پوست حیوانات درست شدهاند؛ باید گفت که چنین لباسهای به عصر نئولیتیک برمیگردد؛ دقیقتر بگوییم، عصر سنگی دو هزار سال پیش از اتفاقات گلادیاتور به اتمام رسیده بود. فیلم از یک سو جنگجویانی را نشان میدهد که با شمشیرهای فولادی میجنگند و از یک سو لباسهایی بر تنشان میکند که مخصوص نئاندرتالهاست!
علاوه بر این، فیلم طوری صحنهسازی میکند که انگار مارکوس اورلیوس قطعاً دوست داشت که جمهوری روم به صحنه بازگردد! اما این خلاف واقع است، چرا که او، این امپراطور نامدار رومی که آخرین فرد از سری پنج شاه خوب روم محسوب میشود، پیش از اینکه بمیرد پسرش کومودوس را به عنوان ولیعهد انتخاب کرده بود. در واقع، پسر او سه سال پیش از اینکه پدرش فوت شود، به عنوان دستیار در رأس حکومت قرار داشت، در حالی که تنها پانزده سالش بود. هیچ سند تاریخی وجود ندارد که او خواسته باشد یا حتی عضوی از سنا، شکل امپراطوری روم را تغییر بدهند. زمانی که مارکوس اورلیوس شاه روم بود، باید بدانید که این امپراطوری قدمتی دویست ساله داشت؛ او ابداً نمیخواست که این سلسله را به شکلی پایان دهد و فیلم Gladiator از خودش این موضوع را درآورده. با وجود چنین سوتیهایی به راحتی میتوان درک کرد که چرا کتلین از پروژه کنار کشیده بود!
همچنین کومودوس هیچ سوقصدی به پدرش نداشت و او را نکشت، عقبماندگی ذهنی او هم الکیست! همانطور که گفتیم کدورت چندانی بین کومودوس و پدرش وجود نداشت. بدین ترتیب، او قاتل پدرش نبود و همچنین حکومتی طولانیتر از آنچه داشت که فیلم تصویرسازی کرد. مسلماً او توسط گلادیاتوری به نام مکسیموس دسیموس مریدیوس کشته نشد، چرا که اصلاً چنین شخصی وجود خارجی ندارد. در واقع او پیش از اینکه در حمام خصوصیاش خفه بشود، ۱۲ سال کاملاً بر روم حکومت کرد؛ قاتل او فردی به نام نارسیسوس بود که با همکاری ندیم شخصی کومودوس یعنی مارسیا او را از پای درآوردند.
دلایلی برای قتل کومودوس وجود داشت که با دلایل ارائه شده در فیلم گلادیاتور متفاوت هستند. مارسیا او را کشت، چرا که نامش در لیست اعدامیهایی بود که کومودوس قصد قصاص آنها را داشت. این درست است که کومودوس یک پادشاه بیلیاقت و بدردنخور بود، مثل یک فرد مستبد حکمرانی کرد و خیلی سریع عصر طلایی امپراطوری روم را به پایانش نزدیک کرد. شاید از این نظر شباهتهایی بین این شخصیت تاریخی و نقشی که واکین فینکس ایفا کرده بود وجود داشت. طبق منابع تاریخی، این فرد شخصاً در نبردهای گلادیاتوری شرکت میکرد و حتی یکبار ۱۰۰ شیر را در طول روز به قتل رساند. او ماههای سال رومی و نام شهر روم را بهخاطر خودش به «کولونی کومودوس» تغییر داد؛ زنش را به جرم زنا اعدام کرد و روم را به جنگ داخلی کشاند و خودش را جزو خدایان قلمداد میکرد. بطور کلی، اسکات کومودوس را اشتباه فهمیده بود!
همچنین کومودوس به دنبال رابطهی جنسی با خواهر خودش نبود و این هم یکی دیگر از جریانات مندرآوردی فیلم گلادیاتور میباشد. طبق منابع تاریخی او خواهرش را به دلیل نقشه چیدن برای قتل او، اعدام کرد! نهایتاً باید گفت که ژستهای دستی که رومیها در کولوسیوم نشان میدادند هم بیش از اینکه شبیه به نسخهی باستانی باشند، شبیه به چیزیست که در دنیای امروز میبینیم. انگشت شست به سمت بالا در این فیلم، یعنی کارت خوب بود و زنده در رفتی؛ انگشست شست به سمت پایین، یعنی مرگت فرارسیده! در حالی که طبق منابع تاریخی مصاحبهی یک پروفسور لاتین، دقیقاً برعکس این نشانهها در واقعیت جریان داشت! اسکات خودش هم با یک نقاشی قضاوتی اشتباه در این مورد داشته بود؛ طبق نقاشی ژان-لئون ژروم که مربوط به سال ۱۸۷۲ میشود، جمعیتی در کولوسیوم حاضر هستند که بالای سر رقبای شکستخورده با انگشت شست رو به پایین حضور دارند؛ اسکات از این منبع الهام گرفته و به نظر میرسد هم نقاش و هم کارگردان اشتباه کردهاند!
جنگهای صلیبی (Kingdom of Heaven)
فیلم Kingdom of Heaven به عنوان یک پیشدرآمد بر اتفاقات جنگ صلیبی سوم ساخته شد؛ جنگی که در آن ریچارد شیردل از انگلستان، فیلیپ دوم از فرانسه و فردریک باربروسا از امپراطوری مقدس روم قصد داشتند که سرزمین مقدس را پس از فتح اورشلیم توسط صلاحالدین در سال ۱۱۸۷، بازپس بگیرند. نظرات دربارهی این فیلم بسته به اینکه کدام نسخه مشاهده شده، متفاوت است. با این حال، چه نسخهی دیرکتور کات را تماشا کنیم چه نسخهای که به عرضهی تئاتری رسید، باز یکسری حفرههای داستانی و تاریخی واضح در این فیلم وجود دارد.
داستانی که از بالین ابلینی ارائه شده تحریف تاریخ است! داستان فیلم Kingdom of Heaven در حالی شروع میشود که بالین سوگوار همسرش است؛ او بعد از سقط جنین خودکشی کرده! کمی نمیگذرد که جنگجویان صلیبی به سرکردگی گادفری وارد شهر میشوند. گادفری در واقع پدر بالین است و از او میخواهد که همراهش به سرزمین مقدس سفر کند؛ بالین در ابتدا این پیشنهاد را رد میکند اما سیر اتفاقات به نحوهای پیش میرود که او برای آمرزش گناهانش به همراه پدرش سفر میکند. او به دلیل کشتن برادرش که یک کشیش مذهبی بوده و خواسته جسد زنش را به دلیل سقط جنین اعدام کند، احساس گناه شدیدی میکند.
زمینهی داستان به همین ترتیب شکل میگیرد؛ این شخصیت گمنام، قهرمانی بیزار است که به سرزمینهای دور سفر میکند تا به رستگاری برسد. در طول راه او با پدرش رابطهی بسیار بهتری پیدا میکند و مهارتهای شوالیهگری را در خود تقویت میکند.
شخصیت بالین، تنها نامش با قهرمان تاریخی که میشناسیم شباهت دارد! اولاً او حرامزاده نبود و فرزند مشروع یک خاندان اشرافی محسوب میشد، دوماً او فرانسوی نبود و اصالتی ایتالیایی داشت و در قلمروی اورشلیم رشد کرده بود، سوماً بیوهمرد نبود و با نامادری شاه بالدوین چهارم ازدواج کرده بود، چهارماً اینکه او ابداً یک آهنگر سادهی روستایی نبود. همچنین فردی به نام گادفری وجود خارجی نداشته؛ در واقع پدر بالین شخصی به نام برسیان بود که خاندان ایبلین را در اورشلیم بنیانگذاری کرد. گمانهزنیهایی وجود دارد که این نقش شخصاً برای لیام نیسون ساخته شده بود!
یکی از سوتیهای تاریخی دیگری که این فیلم دارد، اهمیت بیجاییست که به حرامزادهها میدهد. وقتی که به موضوع وارث بودن فرزندان نامشروع در تاریخ رجوع میکنیم، بسته به زمان و مکان قوانین متفاوت و متعددی وجود داشته است؛ اما تقریباً برای همگان عیان میباشد که آنها لااقل در قرون وسطا چقدر منفور بودهاند! بدین ترتیب وقتی که میبینیم گادفری در لحظات پایانی زندگیاش، بالین را به مقام شوالیه میرساند و او را بارونِ ایبلین عنوان میکند، چقدر همهچیز مسخره بهنظر میرسد. او به یکباره جانشین مشروع گادفری میشود و از آن بدتر وقتی به قلمروی اورشلیم وارد میشود توسط دیگران با آغوش باز پذیرفته میگردد! شاه بالدوین چهارم حتی او را به عنوان فرماندهی سپاهش منصوب میکند. آدم واقعاً میماند که چطور ممکن است یک فرد حرامزاده یک شبه انقدر محترم شود!
انگلیس قرون وسطا (Robin Hood)
فیلم Robin Hood به کارگردانی ریدلی اسکات در واقع یک نگاه واقعگرایانه به مردیست که از ثروتمندان میدزدید و به فقرا میداد. تونیک و شلوار سبز با کلاه پَردار، بیش از هر چیزی یادآور این شخصیت قهرمان در قرون وسطای انگلستان است. با این حال، تا زمانی که به صفحهی کردیت فیلم نزدیک میشویم، بینندگان مستقیماً نخواهند دانست که فیلمی از این تیرانداز افسانهای مشاهده کردهاند. اسکات در این فیلم اصلاً علاقهای نداشت به بنیانهای این شخصیت وفادار بماند و گروهی از راهزنان جنگلی را به نمایش بگذارد، بهجایش سعی کرد که داستان رابینهوود را در بستر تاریخی قرن دوازدهم انگلستان تصویرسازی کند، جایی که این داستان فولکلور کلاسیک چهرهای واقعی به خود گرفت.
مرگ کینگ ریچارد و جانشینی او توسط کینگ جان، به وضوح تحریف تاریخ است! ریچارد شیردل در این فیلم هم حضور دارد و نقشی پررنگتر نسبت به Kingdom of Heaven ایفا میکند. در فیلم Robin Hood، شخصیت اصلی فیلم یعنی خود رابین هود در سپاه شاه فعالیت میکند و در راه بازگشت از سرزمین مقدس در فرانسه در حال جنگیدن است. سال ۱۱۹۹ که فیلم در آن جریان دارد، هفت سال پس از زمانیست که ریچارد جنگهای صلیبی را ترک گفته بود و به فرانسه رفته بود؛ بدین ترتیب مشخصاً این جزئیات با واقعیت نمیخواند. همچنین ریچارد با اصابت تیر کمان در محاصرهی قلعهی کلوس مستقیماً نمرد، بلکه زخمش عفونت کرد و مدتی طول کشید تا از پای دربیاید. اسکات برای سینمایی کردن مرگ او، ابتدا یک میگساری دراماتیک را نشان میدهد و پس از نوشیدن آخرین جرعه بر روی زمین او را راهی جهنم میکند! مسلماً این تصویرسازی، جذابیت بیشتری برای مخاطب دارد!
سپس مراسم جانشینی او را داریم که پس از رسیدن خبر مرگ ریچارد شیردل توسط رابین به انگلیس، برگذار میشود. پس از رسیدن این خبر، ملکه سریعاً تاج را بر روی سر جان میگذارد و او را به عنوان شاه بعدی انگلیس نامگذاری میکند. مشخصاً تاجگذاری خیلی از کشورهای اروپایی در آن زمان به این صورت و به این سرعت رخ نمیداد! طبق منابع تاریخی میدانیم که پس از مرگ شاه ریچارد، رقابتهایی برای جانشینی او به وجود آمد که تا مرز بوجود آمدن یک جنگ داخلی بین جان و آرتور اول پیش رفت. ریدلی اسکات در این فیلم قضایای تاریخی را برای نگهداشتن جذابیت قربانی کرده است.
نبرد دریایی و زمینی کاملاً غیرمنطقی و همچنین رهبری سپاه انگلیس توسط رابین هود، واقعاً غیرقابل هضم است. در یکی از سکانسهای نبرد فیلم، فرانسویها از ناوگانی استفاده میکنند که شبیه به کشتیهای جنگی مورد استفاده در جنگ جهانی دوم است، تنها با این تفاوت که چند پارو از آنها آویزان است تا کمی قدیمی بنظر برسند! علاوه بر این، واقعاً میتوان پذیرفت که رابین هود، یک دورهگرد راهزن با مهارت تیراندازی، رهبری نیروهای انگلیسی را به عهده بگیرد و با شمشیر به دل دشمن بتازد؟ رابین حتی یک شوالیه هم نیست! کینگ جان در کنار او در میدان نبرد میجنگد و کیت بلانشت هم با زره کامل وارد میشود. این سکانس واقعاً با عقل جور درنمیآمد، دیگر چه برسد با اسناد و واقعیات تاریخی!
رابین هود به عنوان مسئول امضای منشور مگنا کارتا معرفی میشود. جداً؟ در واقع اگر بخواهیم وارد جزئیات بشویم، این فیلم پدر رابین را به عنوان کسی معرفی میکند که خواهان شکلگیری منشور مگنا کارتا بود. اما این شخص رابین هود است که با سخنرانی آتشین، شاه جان را قانع میکند که آن را امضا کند. اصلاً جای تعجب وجود ندارد، یکی از بزرگترین برگههای تاریخ دولت انگلیس توسط یک شخصیت خیالی به سندیت رسیده است! همچنین باید اشاره کرد که این منشور تا حد زیادی تحریف شده و حتی وارونه نشان داده میشود؛ آن را به عنوان اعلامیهی حقوق عموم مردم در این فیلم میشناسیم. حال آنکه مگنا کارتا برای حفاظت از حقوق بارونهای انگلیسی و نادیده گرفتن بقیه، خصوصاً زنان نوشته شده بود. تصور آن به عنوان یک اعلامیهی روشنگری برای دفاع از حقوق بشر خصوصاً یک افسانه است اما اگر منصفانه نگاه کنیم، لااقل در ذهن مردم به عنوان سندی شناخته میشود که باعث الهام نوشتههای نجیبانهای چون منشور حقوق ایالات متحده شده است.
کشف آمریکا (1942: Conquest of Paradise)
در اوایل دههی ۹۰ میلادی، در پانصدمین سالگرد کشف قارهی آمریکا توسط کریستوف کلمب، ریدلی اسکات تصمیم گرفت که فیلم 1492: Conquest of Paradise را بسازد. این فیلم تلاش میکند که تفسیری پروتو-مدرن از داستان این شخصیت را به نمایش بگذارد، میخواهد که دربارهی آن صادق باشد و سعی میکند اسپانیاییها و کلمب را به شکلی مسئولانه و قابل اتکا نشان بدهد، اما نهایتاً نمیتواند. فکر میکنم سخت است که یک فرد فاتح نسلکش را به عنوان یک قهرمان هالیوودی به نمایش گذاشت.
تمام مواردی که مربوط به پیش از اولین حضور او در قارهی آمریکا نشان داده میشود تا حدی اشتباه هستند! خصوصاً دربارهی درخواستهای کلمب به شاهان اسپانیا برای گرفتن بودن بودجه اشتباهاتی وجود دارد. از همان ابتدا فیلم اعلام میکند که ادارهی تفتیش اسپانیا به رویاپردازان اهمیت چندانی نمیداد. در حالی که اینطور نبود و آنها در آن زمان بیشتر مشغول تغییر دین مسلمانان و یهودیها به کاتولیکگرایی بودند. همچنین در سکانس ابتدایی فیلم میبینیم که کلمب به فرزندش فرناندو توضیح میدهد که زمین گرد است و این را طوری میگوید که انگار این باور در آن زمان مرسوم نبود. در حالی که اشتباه است و هر فرد دانشآموختهای میداند که زمین گرد بوده است و این باور از زمان یونان باستان رواج داشته. فیلم دربارهی مدت زمان سفر کریستوف کلمب هم مبالغه میکند، او به خدمهی کشتیاش میگوید که این سفر هفت تا نه هفته طول خواهد کشید، در حالی که در واقعیت پس از حرکت از جزایر قناری، کلمب تنها پنج هفته در اقیانوس بود تا به آمریکا رسید.
شاید بزرگترین تحریفی که در این فیلم وجود دارد، تبدیل کردن کریستوف کلمب به یک قهرمانِ دلسوز است که نسبت به بومیهای آمریکا خوشرفتار میباشد! اگر تنها یک نگاه به کتاب خاطرات واقعی کلمب انداخته باشید میدانید که سر تا پا تفاوت وجود دارد. در طول فیلم، او از طبیعت وحشی آمریکا لذت میبرد، بومیها را میخواهد متقاعد به مسیحی شدن کند و رویکردی صلحطلبانه و محترمانه دارد، در حالی که در واقعیت او مردم بومی را به شکل بردهها و خدمتگذاران جدید خودش تلقی میکرد، به باورهای آنها احترامی قائل نبود و یک مشت حیوان تلقیشان میکرد که تنها با گروهی پنجاه نفره میتوان بر آنها چیره شد!
سیگار تا قبل از قرن نوزدهم اصلاً وجود نداشت! درست است که کریستوف کلمب پس از بازگشت به اسپانیا، هدایای گرانبهایی متشکل از تنباکو، حیوانات کارائیب، میوههای ناشناخته و طلا با خود آورد. اما این تنباکوی آورده شده هرگز به شکل سیگار نبود و احتمالاً در پیپ برای نخستین بار کشیده شده بود و سیگار کوبایی که امروزه میشناسیم آن زمان هنوز اختراع نشد بود. همچنین نمایشی که از آمریکاییهای بومی در این صحنه داریم هم اشتباه است؛ در واقعیت سرخپوستها به عنوان برده دستگیر شده بودند، اما در اینجا به شکل مردمی صلحطلب هدیه به اسپانیا تقدیم میکنند!
ارتباط داوینچی و کلمب، کذب محض است! آیا واقعاً میتوان گفت که او کولونیهای اسپانیولی خود را بر اساس «آرمان شهر» داوینچی بنا کرده بود؟ تنها در یک سکانس به این مورد اشاره میشود، اما وقتی آن را میبینیم نمیتوان متعجب نشد! در واقعیت آنها اصلاً یکدیگر را نمیشناختند یا لااقل مدرک تاریخی که این موضوع را ثابت کند وجود ندارد. طرح داوینچی از آرمان شهر، در سال ۱۴۸۸ ساخته شده بود و تقریباً با زمانی که کلمب آمریکا را کشف میکند برابر است اما با اطمینان میتوان گفت که آنها هیچوقت با هم ارتباطی نداشتند. احتمالاً اسکات برای افزودن عنصر فان به فیلم، این کار را انجام داده است.
فرانسه در زمان ناپلئون
انگلیس و فرانسه تقریباً همیشه در تاریخ با یکدیگر در حال جنگ بودهاند. اولینِ این جنگها به سال ۱۱۰۹ بازمیگردد. شاید حتی بتوان عقبتر رفت و یورش نورمنها در سال ۱۰۶۶ را آغاز رقابت این دو کشور دانست؛ زمانی که ویلیام فاتح توانست سرزمین انگلیس را به غصب خود برساند. در ادامه دو جنگ صد ساله هم در قرنهای بعدی بین آنها رخ داد و بعد هم جنگهای ناپلئونی آنها را به شکل شدیدی به جان هم انداخت. تا جنگ جهانی اول این دو کشور با یکدیگر صلح نکردند.
فیلم ناپلئون به کارگردانی ریدلی اسکات همانند دیگر فیلمهای تاریخی او پر از اشکالات و بیدقتیهای تاریخیست. مثلاً صحنهای که به سمت اهرام ثلاثهی مصر با توپ آتشاندازی میشود، صحت تاریخی ندارد. این درست است که ناپلئون به سوریه و مصر در سال ۱۹۷۸ لشکرکشی کرد، اما او ابداً دوست نداشت که به یکی از عجایب هفتگانهی جهان صدمهای برساند. در واقع طبق گزارشات یک مصرشناس در مصاحبهای با نیویورک تایمز، خلاف این موضوع صحت دارد: «طبق آن چیزی که منابع تاریخی به ما میگویند، ناپلئون اهرام ثلاثه و مجسمهی ابوالهول را بسیار احترام میگذاشت و از آنها برای بالا بردن حس شکوه خودش و جوخههایش بهره بود. ابداً او قصد آسیب زدن به آنها را نداشت.» اسکات، دفاعی خاص برای به نمایش کشیدن این سکانس داشت، او در مصاحبه با تایمز لندن گفته بود: «ترکاندن اهرام ثلاثه، به طور خلاصه یعنی ناپلئون توانست مصر را فتح کند. آیا اشتباه میگویم؟»
روبرو شدن ناپلئون و مری آنتوانت، صحبت تاریخی ندارد. در واقع ریدلی اسکات در یک حرکت مندرآوردی دیگر خواسته که سرنوشت دو فرد مشهور در یک برههی تاریخی را بهم پیوند دهد. اما واقعیت این است، زمانی که مردم در پاریس خواستار قطع کردن سر مری آنتوانت بودند، ناپلئون صدها مایل آنسوتر در شهر مدیترانهای تولون، یک محاصره ایجاد کرده بود و در حال جنگ بود. طبق منابع تاریخی، این دو شخصیت هرگز یکدیگر را ملاقات هم نکردند!
ناپلئون شخصاً سپاه واترلو را رهبری نکرد و با دوکِ ولینگتون هرگز دوست نبود! نبرد نهایی و حساسی که در فیلم Napoleon میبنیمی، یورش او سربازانش مستقیماً به قلب سپاه انگلیس است. در واقعیت، ناپلئون خودش سرکردگی سپاه را به دست نداشت و میدانیم که چنین اتفاقی هرگز رخ نداده است. ناپلئون در این جنگ از صحنهی نبرد فاصله داشت و ژنرالی به نام مایکل نی، جلودار ارتش بود.
همچنین، پس از این نبرد سکانسی وجود دارد که ناپلئون به ملاقات ولینگتون بر روی عرشهی کشتی HMS Bellerophon میرود، درست پیش از اینکه شاهد تبعید او باشیم. این اتفاق هم هرگز نیافتاده است، در واقع این دو ژنرال هیچوقت با یکدیگر ملاقاتی نداشتند. در واقعیت ناپلئون بر روی این کشتی تسلیم کاپیتان فردریک میتلند میشود، اما چنین صحنهای را مشاهده نمیکنیم. بجایش ولینگتون، تبعید او را مسخره میکند و طعنه میزند.
جمعبندی
اگر قصد آموختن تاریخ را دارید، به هیچوجه به آنچه که آقای ریدلی اسکات ارائه میکند، توجه نکنید. طبق آنچه که در متن توضیح دادیم، او برای جذابیت فیلمهایش تا حد زیادی در منابع تاریخی دست میبرد و خیلی از اتفاقات را تحریف میکند. شاید از نظر سینمایی فیلمهایش بدین ترتیب جذابتر بشوند، اما مسلماً از ارزش مستند آنها کاسته میشود.
ثبت دیدگاه
آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای الزامی علامت گذاری شده اند *نظرات (0)
هیچ نظری ثبت نشده است.