در هر کتابی درباره تاریخ سینما که بگردید، با فهرستی بلندبالا از فیلمهایی روبهرو میشوید که هرکدام دورهای را رقم زدهاند، تماشاگران را تکان دادهاند، روح زمانه را ثبت کردهاند و حتی شیوه احساس و نگاه مردم به جهان را تغییر دادهاند. اما در میان همه این آثار، فیلمهایی چون پرواز بر فراز آشیانه فاخته (که در ایران بیشتر با نام دیوانه از قفس پرید شناخته میشود) ساخته میلوش فورمن کماند؛ فیلمی که نه فقط فاتح بلامنازع جوایز اسکار ۱۹۷۶ شد، بلکه مهمتر از آن، اثری است که با اجرای بینقص، زمانبندی درست و پیامی تلخ و طنینانداز، همچون زنگ هشداری بیرحم در سراسر ایالات متحده پیچید و آمریکا را در دوران پس از ویتنام از بنیان لرزاند. در ادامه با نقد فیلم One Flew Over the Cuckoo’s Nest همراه ویجیاتو باشید.
توصیف تأثیر این فیلم بر جامعه آمریکا چندان ساده نیست؛ اثری که بیپرده ریاکاری نهادها و یکرنگی تحمیلی بر مردمی را نقد میکرد که قرار بود زیر چتر همین نهادها حفاظت شوند. همچنین نمیتوان از تأثیر آن بر ما، بهعنوان فیلمساز، سینمادوست یا حتی انسانی با آرزوها و رؤیاهای کوچک و بزرگ، چشم پوشید. داستان رندل پاتریک مکمورفی، مجرمی محکوم که برای فرار از زندان خود را به یک آسایشگاه روانپزشکی میاندازد، روایت روحی مستقل و سرکش است که زیر فشار ساختارهای سختگیر و سرکوبگر جامعه به بند کشیده میشود. شورشهای کوچک مکمورفی علیه پرستار رچد، یکی از بهیادماندنیترین ضدقهرمانان تاریخ سینما و نمادی دقیق از سیستمی بیمار و نیازمند درمان، بهدرستی جزو معدود لحظاتی محسوب میشوند که در تاریخ سینمای آمریکا فراموش نمیشوند.
با بازی خیرهکننده و حسابشده لوییس فلچر در نقش پرستار رچد و حضورهای کامل و دقیق دنی دویتو، برد دوریف، کریستوفر لوید و ویل سمپسون، جک نیکلسون افسانهای فرصت یافت تا یکی از درخشانترین نقشآفرینیهای کارنامه نیمقرنی خود را رقم بزند. نیکلسون در طول کارنامهاش بارها نشان داده چه عمق و گسترهای در بازیگری دارد، اما نقشآفرینی او در فیلم پرواز بر فراز آشیانه فاخته، به تهیهکنندگی مایکل داگلاس و سال زنتز، بهحق از قدرتمندترین و تکاندهندهترین کارهای اوست. بخشی از این موفقیت بیتردید به فیلمنامه بو گلدمن و لارنس هاوبن بازمیگردد؛ اقتباسی که از بهترین نمونههای اقتباس ادبی در تاریخ سینما به شمار میرود و بیشک میتواند مایه افتخار کن کیسی، نویسنده رمان منتشرشده در ۱۹۶۲، باشد.

فیلم با فیلمبرداری استادانه هسکل وکسلر و پس از کنار گذاشته شدن او بهدلیل اختلاف هنری، با ادامه کار بیل باتلر، ساخته شد. نتیجه، اثری بود که نهتنها آکادمی را شگفتزده کرد، بلکه به یک موفقیت واقعی در گیشه بدل شد. نمادپردازی پرقدرت و پیام صادقانه و تأثیرگذار فیلم در ۱۹۷۵ تماشاگران را یافت و همچنان تا امروز تأثیر خود را حفظ کرده است. فیلم One Flew Over the Cuckoo’s Nest در نهایت به یک موزاییک از بازیهای الهامبخش، داستانی گیرا و هشداری بدل میشود که پژواک آن هرگز خاموش نشده است؛ یادآور درسی که مکمورفی به ما داد؛ درسی که شاید امروز بیش از هر زمان دیگری ضروری باشد.
دیوانه در قفس آمریکای پس از جنگ
فیلم پرواز بر فراز آشیانه فاخته امروز دیگر تنها یک فیلم نیست؛ به نمادی فرهنگی تبدیل شده، یک زخم کهنه و باز روی پیشانی جامعه آمریکا و درعینحال آینهای که هنوز هرکس در آن نگاه کند، تصویری از خودش را میبیند؛ چه نیروی سرکوبگر باشد، چه انسانی خسته از سازوکارهای تحمیلشده. آنچه میلوش فورمن در ۱۹۷۵ بر پرده آورد، فقط اقتباس یک رمان یا نقدی بر نظام درمانی نبود؛ او با وسواس و دقت جراحی، تصویری ساخت از جامعهای که آزادی را فقط در شعار میخواهد و نظم را بر جانها تحمیل میکند، نه بر رفتارها.
فورمن همان ابتدا تکلیف ما را روشن میکند: ما وارد جهانی شدهایم که بیرونش به ظاهر آزاد است اما درونش قفس پشت قفس است. آسایشگاه روانپزشکی در فیلم نه یک مکان درمان، بلکه یک مدل کوچکشده از جامعه آمریکاست؛ جامعهای که پس از ویتنام دهها پرسش بیپاسخ روی دستش مانده و با این حال وانمود میکند همهچیز بر مدار عقلانیت و نظم است. در چنین فضای پر تناقضی، ورود رندل مکمورفی مثل وزش یک باد شدید و ناخواسته است؛ بادِ تغییر، بادِ پرسش، بادِ بیاحترامی به تابوها. این همان چیزی است که سیستم نمیتواند تحمل کند.
نبوغ فیلم در این است که قهرمانش را نه یک ناجی شکستناپذیر، بلکه انسانی خاکستری، زنده و واقعی نشان میدهد. مکمورفی نجاتدهنده نیست؛ اصلا قرار نیست باشد. او مردی با خطاهای فراوان است که تنها یک خصوصیت دارد: میل خستگیناپذیر به آزادی، حتی وقتی آزادی در برابرش چماق میشود. این میل همان چیزی است که دیگران را در آسایشگاه بیدار میکند؛ بیلی، مارتی، چسویک؛ تمام کسانی که سالها با پذیرش قوانین نانوشته زنده ماندهاند. فورمن با دقت و حوصله این بیداری جمعی را میسازد؛ بیداریای که کوچک شروع میشود: یک بازی ورق، یک مسابقه بیسیم، یک درخواست ساده برای دیدن مسابقه بیسبال. اما هر لحظه، هر جزئیات، مثل چکشی است که به دیوارهای پوسیده سیستم ضربه میزند.

و پرستار رچد بزرگنمایی نشده، فریاد نمیزند، خشونت ظاهری ندارد. اتفاقا همین سکوت مسلط و نگاه خالی و کلمات دقیق و بیاحساس اوست که لرزه میاندازد. در تاریخ سینما ضدقهرمانهای بسیاری داشتهایم، اما رچد از آن نوع شر است که تو را مطمئن میکند شر واقعی همیشه بیصدا وارد میشود؛ با لبخندی حسابشده، با نظمی مثالزدنی و با پشتوانه قانونی. لوییس فلچر با بازیای مبهوتکننده نشان میدهد چگونه قدرت میتواند در لباس «وظیفه» دست به ویرانی بزند و دقیقا به همین دلیل شخصیت او تا امروز نفسگیر باقی مانده است.
شاهکار جک نیکلسون در فیلم دیوانه از قفس پرید
جک نیکلسون اما ستون اصلی این بناست. حضور او روی پرده مثل انفجار است؛ انفجاری که در ابتدا از آن سرخوش میشویم، اما کمکم با خودمان فکر میکنیم چطور چنین انرژیای میتواند در چنین مکان بستهای دوام بیاورد؟ نیکلسون مکمورفی را تبدیل میکند به نمادی از خودِ زندگی؛ زندگیای سرکش، پرخطر، پرخطا اما سرزنده. نگاهش، راه رفتنش، حتی خندههای رندانهاش همه بخشی از شورشیاند که در جان فیلم موج میزند. به همین خاطر است که سقوط او، سقوطی که از پیش میدانیم رخ خواهد داد، نه فقط تراژدی یک فرد، بلکه تراژدی امید است.
فورمن در پسزمینه این درام انسانی، استعارهای میسازد که هنوز تازه است: انسان مدرن در جدال با سازوکارهایی که به نام نظم، آزادیاش را میبلعند. دستگاه شوکدرمانی، داروهای آرامبخش، جلسات درمان گروهی که عملا محاکمهاند؛ همگی ابزارهاییاند نه برای درمان، بلکه برای شکل دادن به انسان مطیع. و این مطیعسازی همان خطری است که فیلم با همه وجودش از آن میترسد. از قضا به همین دلیل ۱۹۷۵ تنها سالی نبود که مخاطبان فیلم را فهمیدند؛ نسل پس از نسل همان پیام را شنید: مراقب باش، چون بزرگترین دشمن آزادی، همیشه خود را با زبان امنیت معرفی میکند.

بازیگران نقشهای فرعی نیز به این جهان عمق میدهند. برد دوریف در نقش بیلی یکی از تلخترین و انسانیترین اجراهایش را ارائه میدهد؛ جوانی شکننده که هر لحظه ممکن است بشکند و در نهایت زیر سنگینی همان فشار خرد میشود. ویل سمپسون در نقش رئیس برومدن، حضوری آرام اما تأثیرگذار دارد؛ حضوری که در پایان فیلم، با ضربهای که به دیوار میزند، نفس هر تماشاگر را بند میآورد. این لحظه نه انتقام است و نه رهایی کامل؛ یک نفسکشیدن است، یک فریاد خاموش که میگوید «میشود شکست، اما نباید تسلیم شد.»
فیلم از نظر تکنیکی نیز هنوز سرپا و قدرتمند است. فیلمبرداری هسکل وکسلر و بیل باتلر با آن نورهای سرد، قابهای بسته و سکوتی که مثل وزنه روی صحنهها نشسته، فضایی میسازد که انگار هم ملالآور است و هم تهدیدکننده. این را اگر با تدوین دقیق و موسیقی کمینهگرا و خفه فیلم ترکیب کنیم، نتیجه اثری میشود که حتی بدون دیالوگهایش نیز حس خفقان را منتقل میکند.
میراث فیلم One Flew Over the Cuckoo’s Nest

جوهر ارزشمند پرواز بر فراز آشیانه فاخته در پیام پنهان اما پیوستهاش است؛ پیامی که از میان همه قابها و لبخندها و فریادها عبور میکند: آزادی همیشه سخت به دست میآید و همیشه آسان از دست میرود. مکمورفی قهرمانی نیست که بخواهیم از او بت بسازیم، اما انسانی است که میخواهد قواعد را دوباره تعریف کند، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. و همین میل است که او را به آزادهترین شخصیت تراژیک نیمقرن اخیر بدل میکند.
در جهانی که ساختارهای اجتماعی همچنان بر رفتار و ذهن انسان فشار میآورند، از بوروکراسی گرفته تا الگوریتمهایی که امروز زندگی ما را شکل میدهند، پیام فورمن نه تنها فراموش نشده، بلکه شاید بیش از هر زمان دیگری زنده است. فیلم از ما میخواهد همیشه آن پرسش ساده اما خطرناک مکمورفی را به یاد داشته باشیم: «چرا باید اینطور باشد؟» و دقیقا از دل همین پرسش است که تغییر ممکن میشود.
فیلم One Flew Over the Cuckoo’s Nest اثری است که نه فقط دیده میشود، بلکه تجربه میشود؛ زخمی است که با ما میماند، صدایی است که خاموش نمیشود و هشداری است که هنوز در تاریکی سالن سینما، آرام اما پیوسته تکرار میشود. این فیلم نشان میدهد که حتی در بستهترین اتاقها، حتی در ناامیدترین شرایط، جایی برای مقاومت هست؛ اگرچه بهایش سنگین باشد. و شاید همین است که آن را نه فقط یک شاهکار، بلکه یک ضرورت فرهنگی میکند؛ ضرورتی که ما را وادار میکند دوباره به خودمان نگاه کنیم و بپرسیم: آیا هنوز آزادی را میفهمیم یا فقط شعارش را تکرار میکنیم؟